غرور

حميد صابري

غرور


حميد صــابري

- «مامان!»

- «بله، ليدا جان»

- «مادر بزرگ دوباره دارد گريه مي كند»

زن جوان وارد اتاق شد ديوارهاي اتاق از نقاشي و عروسكهاي مختلف كه به اطراف نگاه مي كردند پر بود، كنار رختخوابي كه زير پنجره‌ي نيمه باز بود ايستاد ، به چهره پيرزن كه در رختخواب بود نگاهي كرد، قطرات اشك از چشمان بسته‌ي پيرزن سرازير بود. صورتش از سفيدي نوراني مي نمود، اشك بين چروكهاي زياد صورتش سرگردان بود. روسري سفيد، موهاي سفيد و رختخوابي با ملحفه هاي سفيد جذابيتي به چهره‌ي مادر داده بود كه فاطمه نمي توانست به راحتي حرف بزند:

«مادر ! چرا گريه مي كني؟ .... چرا چشمهايت را باز نمي كني؟.... طوري نشده است ، انسان هست و بيماري.... بس كن ! ....
ليدا جان ! لباسهاي مادر بزرگ را بياور»

دختر در حالي‌كه كلي كتاب و دفتر اطراف خود پهن كرده بود و گوشه‌ي اتاق روي آنها خم شده بود گفت: «من نمي توانم ، دارم تكليفهاي رياضي ام را مي نويسم»

- «پس به خاله زهرا بگو»

دختر مدادش را به وسط دفترش كوبيد و از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه برگشت.

خاله زهرا با يك كيف وارد اتاق شدو به آرامي به طوريكه مادر نشنود گفت: «تازه لباسهايش را عوض كرده بوديم»

دو دختر به آرامي لباسهاي او را در آوردند. انتهاي موهاي سپيد مادر حنا بسته بود، حتماً به خاطر بيماري، چند هفته اي بود كه توان حنا بستن نداشته. چشمان مادر همچنان بسته بود و قطرات اشك آهسته در چين هاي صورتش حركت مي كرد گويي مرده اي است كه او را كفن مي كنند و اشكهاي جا مانده از دنيايي دارد كه بايد خارج شود.

فاطمه آهسته ملحفه را تا روي سينه مادر كشيد وهر دو خواهر به آهستگي از اتاق خارج شدند.

-«تقصير ما چيست ؟ چقدر اصرار كرديم كه توي آن خانه تنها نمان ؟ .... خانه ما كه نمي آيد كه چي از شوهرم خوشش نمي آيد.... چرا ؟.... تار ، چه ميدانم گيتار مي زند.... نماز و روزه را جدي نمي گيرد .... نمي دانم .... گفتم به تو احتياج دارم ، تا از سر كار بيايم بچه ها دو ساعت تنها هستند ، وقتي هم بيايم تا آخر شب كار خانه هست و كله سحر هم بايد بروم .... اينطوري خوب شد ؟ .... همسايه ها زنگ بزنند بگويند مادرتان را به بيمارستان بردند ، نمي گويند بچه‌هاي بي معرفتش كدام گوري هستند؟ ... آبرو برايمان نماند»

-«توي آن محله ، همه رقيه بيگم را مي شناسند . مگر نديدي زنها هر جا مي ديدنش دستش را مي بوسيدند و با چه حالي دخترآقا صدايش مي كردند . اگر مراسم نذري و آش شله قلمكار كسي نمي رفت بعد چقدر گله مي كردند. هر كس نذر سفره كبود داشت يكراست به خانه ما مي آمد ، سفره سبز و كاسه ، بشقاب سبز و گلدان و گل سبز و شيريني با تزيين سبز سريع آماده بود. براي روضه بي بي رقيه و موسي بن جعفر تا مادر نخود و كشمش و چند دانه اسپند و خرما داخل پلاستيك منگنه نمي كرد بقيه شروع نمي كردند .... خوب ، اينجا توي طبقه چهارم آپارتمان كه همسايه ها سالي يكبار با هم جمع نمي شوندوسالي يكبار چهارشنبه ها ختم سوره انعام نمي گيرند كه هيچ ، اسم و فاميل همديگر را نمي دانند ، بـيايد كه چه؟»

صداي اذان مغرب از پنجره نيمه باز خودش را وارد خانه كرد ،فاطمه پلاستيك دواها را برداشت و به اتاق مادر رفت چشمان مادر باز بود به فاطمه نگاه مي كرد، لبخند فاطمه شكفت، با خوشحالي به طرف مادر رفت و كنارش نشست يكدفعه نيم خيز شد، تشك مادر خيس خيس بود ولي چشمان مادر اشكي نداشت.

آبــــان ماه 1380

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30101< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي